شماره ٦٣٥: ببين که باز به دست تو اوفتاد دلم

ببين که باز به دست تو اوفتاد دلم
متاع کاسد خود را کجا نهاد دلم؟
بگشت گرد سر زلف نيکوان چندان
که خويشتن را چندان به باد داد دلم
به جاي بود دلم تا نشسته بود آن زلف
به باد شد، چو پريشان بيوفتاد دلم
هزار عهد بکردم که ننگرم رويش
چو پيش چشم من آمد نه ايستاد دلم
تمام عمر من اندر غم جوانان رفت
که هيچ گاه ازايشان نبود شاد دلم
بد است صورت خوبان نظر نبايد کرد
که ياد دارد اين پند از اوستاد دلم
دلت به ناخوشي روزگار سوختگان
اگر خوش است، همه عمر خوش مباد دلم
از آنگهي که شدم با تو دوستي، هرگز
ز دوستان گذشته نکرد ياد دلم
نماند خسرو محروم، بخت اگر اين است
زهي محال که يابد گهي مراد دلم