شماره ٦٣١: گر آشکار حديث نهان خويش کنم

گر آشکار حديث نهان خويش کنم
به آشکار و نهان قصد جان خويش کنم
ز گريه راز تو بر سينه چون رسد، چه کنم؟
روان ز گريه گره بر زبان خويش کنم
به حيله آنچه توانستم آن خود کردم
ولي ترا نتوانم که آن خويش کنم
از آن تست جفا و آزان بند وفا
تو آن خويش کن و من از آن خويش کنم
روان شدي به سفر، مي رسد مرا چو جرس
که ناله ها بر سر کاروان خويش کنم
وداع کردي و چشمم روان شد از بر تو
کنون وداع دو چشم روان خويش کنم
طبيب رفت ز خسرو، دگر کنون وقت است
که خود علاج دل ناتوان خويش کنم