شماره ٦٢٨: برونم از دل پر خون نمي شوي، چه کنم؟

برونم از دل پر خون نمي شوي، چه کنم؟
ز جان سوخته بيرون نمي شوي، چه کنم؟
تويي به حسن چو ليلي، وليک هيچ شبي
انيس خاطر مجنون نمي شوي، چه کنم؟
به يک فسون که بگردي، در آمدي به دلم
کنون ز دل به صد افسون نمي شوي، چه کنم؟
هزار قصه نوشتم ز خون دل بر تو
تو هيچ بر سر مضمون نمي شوي چه کنم
به جان تو که فراموش نيستي نفسي
اگر چه مي شدي، اکنون نمي شوي، چه کنم؟
ز ديده رفتن اين خونم، آخر از جايي ست
ولي تو آگه ازين خون نمي شوي، چه کنم؟
مگو به طعن که خسرو مکن فراموشم
کنم اگر بشوي، چون نمي شوي چه کنم؟