شماره ٦١٩: برفت عمر و به سوي خداي روي نکردم

برفت عمر و به سوي خداي روي نکردم
بشد غنيمت و اوقات جستجوي نکردم
ز لوث فسق دل من چگونه دست بشويد؟
به غسل جاي ندامت چو ديده چوي نکردم
سياه رويي خود را به آب ديده نشستم
به صف مردان خود را سفيد روي نکردم
طريق شيردلي هاي شبروان چه شناسم
که صحبتي دو سه شب باسگان کوي نکردم؟
کجا به حضرت سلطان قبول حال بيايد
سري که در خم چوگان عشق گوي نکردم
دماغ کرد چنينم که طيب خلق ندانم
زکام داشت بر آنم که مشک بوي نکردم
به ترک خوي بدم مي دهند پند، وليکن
کنون چگونه کنم، کز نخست خوي نکردم؟
تمام عمر برانداختم به کذب که هرگز
به صدق پيش خدا قامت دو توي نکردم
وبال من همه شعر آمد و دريغ که خسرو
نگفت «خاموش » و من ترک گفتگوي نکردم