شماره ٦١٠: ني پاي آن که از سر کويت سفر کنم

ني پاي آن که از سر کويت سفر کنم
ني دست آنکه دست به زلف تو در کنم
چندين شبم گذشت به کنج خراب خويش
ممکن نشد که لوح صبوري ز بر کنم
ماهي متاع صبر کنم جمع و ز آب چشم
در مجلس خيال تو يک روزتر کنم
خوابم نماند و خواب اجل هم خوش است، ليک
گر خشتي ز آستانه تو زير سر کنم
عمري گذشت، هيچ نيامد زمان آنک
روزي به روي تو شب غم را سحر کنم
ذوق جفا و جور تو بر من حرام باد
گر من به جز وفاي تو کاري دگر کنم
چشمت به خواب ناز و مرا قصه اي دراز
آمد شبم به روز، سخن مختصر کنم
هر کس به سوي حور رود، من به سوي تو
چون بامداد حشر سر از خواب بر کنم
روزي گذشته بود براي سوار و من
هر بامداد آيم و آن سو نظر کنم
دردش به از سر است و من سر بريده را
آن سر کجا که در سر آن درد سر کنم
ياران ز پند بس که ز خسرو رها نشد
آن دل که پيش تير ملامت سپر کنم