شماره ٦٠٠: عمرم گذشت و روي تو ديدن نيافتم

عمرم گذشت و روي تو ديدن نيافتم
طاقت رسيد و با تو رسيدن نيافتم
گفتم «رخت ببينم و ميرم به پيش تو»
هم در هوس بمردم و ديدن نيافتم
گفتي به خون من سخني، هم خوشم، وليک
چه سود کز لب تو شنيدن يافتم
دي با درخت گل به چمن همنشين شدم
خود باغبان در آمد و چيدن نيافتم
بر دوست خواستم که نويسم حکايتي
از آب ديده دست کشيدن نيافتم
مرغم کز آشيان سلامت جدا شدم
ماندم ز آشيان و پريدن نيافتم
شد جان خسرو آب که از ساغر اميد
يک شربت مراد چشيدن نيافتم