عمرم گذشت و روي تو ديدن نيافتم
            طاقت رسيد و با تو رسيدن نيافتم
         
        
            گفتم «رخت ببينم و ميرم به پيش تو»
            هم در هوس بمردم و ديدن نيافتم
         
        
            گفتي به خون من سخني، هم خوشم، وليک
            چه سود کز لب تو شنيدن يافتم
         
        
            دي با درخت گل به چمن همنشين شدم
            خود باغبان در آمد و چيدن نيافتم
         
        
            بر دوست خواستم که نويسم حکايتي
            از آب ديده دست کشيدن نيافتم
         
        
            مرغم کز آشيان سلامت جدا شدم
            ماندم ز آشيان و پريدن نيافتم
         
        
            شد جان خسرو آب که از ساغر اميد
            يک شربت مراد چشيدن نيافتم