شماره ٥٩٨: مي خواستم که روزه گشايم نماز شام

مي خواستم که روزه گشايم نماز شام
سر بر زد آفتاب جهانسوز من ز بام
با قامتي که سرو سهي گر ببندش
يک پا ستاده تا به قيامت کند قيام
برداشت پرده از رخ و چون روز عرضه کرد
بر من نماز صبح به وقت نماز شام
کردم سلام و سر بنهادم به روي خاک
هر چند سجده سهو بود از پي سلام
اي عيد روزگار، نهان کن رخ چو ماه
بر عاشقان خويش مکن روزه را حرام
من بي قرار مانده و تو بر قرار خويش
درويش روزه بسته و حلوا هنوز خام
روزه مدار چون لب تو پر ز شکر است
آزاد کن غلامي، اي خسروت غلام