شماره ٥٩٤: رحمي که بر در تو غريب اوفتاده ام

رحمي که بر در تو غريب اوفتاده ام
در خون دل ز دست تو چون جام باده ام
دي باد صبح بوي تو آورد سوي من
امروز دل به سوي تو بر باد داده ام
از بهر نيم بوسه که بر پاي تو دهم
يارب که چند بار به پايت فتاده ام
آخر چه شد که چشم ببستي به روي من
زينسان که من به روي تو ابرو گشاده ام
آن روز نيست کز تو نمي زايدم غمي
غم نيست، چون من از پي اين روز زاده ام
گفتي «دل شکسته بنه بر دو زلف من »
من خود شکسته وار بر اين دل نهاده ام
رو بر مراد خسرو دلخسته يک دمي
تا چند گوييم که ببين ايستاده ام!