شماره ٥٩٣: ما عافيت نثار ره درد کرده ايم

ما عافيت نثار ره درد کرده ايم
جان را به مي بريد عدم فرد کرده ايم
زين بحر آبگون چو کسي آب خوش نخورد
دل را ز آب خورد جهان سرد کرده ايم
نيک است هر بدي که کند کس به جاي من
گر نيک و بد ز هر چه توان کرد کرده ايم
تا چند از طپانچه توان سرخ داشتن؟
روي امل که پيش کسان زرد کرده ايم
اين سينه حريف که گردد ز خاک سير
کرديم پر غبار و چه در خورد کرده ايم
از بهر آن که تيره کنيم آب آسمان
دهر از غبار سينه پر از گرد کرده ايم
نظارگيست چشم در اين چرخ مهره باز
اين کعبتين در خور آن نرد کرده ايم
اي عشق، درد بخش که درمان مراد نيست
درمان جان خسرو از اين درد کرده ايم