شماره ٥٨١: گر سخن زان قد رعنا گويم

گر سخن زان قد رعنا گويم
بيش از آن است که زيبا گويم
با چنان قد چو کمر بربندي
جاي آن است که بر جا گويم
تا تو در سينه دروني دل را
تير در خانه جوزا گويم
دل من حامل غم کردي و من
زاده الله تعالي گويم
هر دو چشمم که در آب اند يکي
هر يکي دو يم دريا گويم
بي رقيب آي شبي تا پيشت
حال خود گويم و تنها گويم
سر نهم بر کف پايت، وانگاه
ليتني کنت ترابا گويم
آن چنان سوخته ام از جورت
که بسوزد دلت او را گويم
حال خسرو نگر، ابرو مشکن
گر نگويم سخني يا گويم