شماره ٥٧٩: از دو زلف تو شکن وام کنم

از دو زلف تو شکن وام کنم
وز براي دل خود دام کنم
از پي آنکه به رويت نرسد
چشم بد را به سخن رام کنم
تا تو ننمايي رو، گيرم زلف
تا رخت چاشت کند، شام کند
چشم از زلف سياه تو کشم
گله از محنت ايام کنم
از تو صد جور و جفا مي بينم
با که گويم، به که پيغام کنم؟
دل ندارم که نهم بر دگري
هم ز زلف تو مگر وام کنم
بوسه خواهيم، وگر تند شوي
خويشتن را عجمي نام کنم
نيست حلواي تو بهر خسرو
چه بدان لب طمع خام کنم!