شماره ٥٧٥: دوش رخ بر آستانش سوده ام

دوش رخ بر آستانش سوده ام
گرد دولت را بر او اندوده ام
جان بهانه جوي و مي بينم رخت
بين که من بر خود چه نابخشوده ام!
از درت سنگي زدندم نيم شب
سگ گمان بردند و آن من بوده ام
درپذير، اي کعبه، چو مردم به راه
گر نکردم حج، رهي پيموده ام
کشت هجرم، خونبهايم اين بس است
کاين قدر گويي که من فرسوده ام
ديدنت روزي به خوابم هم مباد
که شبي در هجر تو نغنوده ام
مستي خون خوردن است اين در سرم
تو همي داني که خواب آلوده ام
دل بسي جان مي کند با من به عشق
در تب غمهاش از آن افزوده ام
ازتري خواهد چکيدن، گوييا
آن لبان لعل کش بستوده ام
غم بکشت و پرسيم، خسرو، چه حال؟
شکر کز لطف تو بخت آسوده ام