شماره ٥٧٤: راز دل پوشيده با جانان برم

راز دل پوشيده با جانان برم
درد را در خدمت درمان برم
نيک مي دانم که خويش بازگشت
چون برو درد سر هجران برم
اي مسلمانان، نپندارم که من
از چنان کافر دلي ايمان برم
دلبرا، زينسان که ديدم شکل تو
من عجب باشد که از تو جان برم
داديم تو جان که، جانا دل بده
بنده ام، از جان و دل فرمان برم
دل به موي آويخته پيشت کشم
دزد گردن بسته بر سلطان برم
زلف را از بند خسرو گو که چند
رنج اين سوداي بي پايان برم؟