بر جمالت مبتلايم، چون کنم؟
            من به عشقت برنيايم، چون کنم؟
         
        
            لاف عشقت مي زنم، جانا، ولي
            پس فقير بينوايم، چون کنم؟
         
        
            گفتي «از کويم برو، بيگانه باش »
            با سگانت آشنايم، چون کنم؟
         
        
            سر به شاهان در نمي آرد حريف
            من که درويش و گدايم، چون کنم؟
         
        
            روزگاري شد که از لعل لبش
            کشته يک مرحبايم، چون کنم؟
         
        
            خسرو بيچاره مي گويد به صدق
            «عاشق روي شمايم، چون کنم؟»