شماره ٥٧٢: بر جمالت مبتلايم، چون کنم؟

بر جمالت مبتلايم، چون کنم؟
من به عشقت برنيايم، چون کنم؟
لاف عشقت مي زنم، جانا، ولي
پس فقير بينوايم، چون کنم؟
گفتي «از کويم برو، بيگانه باش »
با سگانت آشنايم، چون کنم؟
سر به شاهان در نمي آرد حريف
من که درويش و گدايم، چون کنم؟
روزگاري شد که از لعل لبش
کشته يک مرحبايم، چون کنم؟
خسرو بيچاره مي گويد به صدق
«عاشق روي شمايم، چون کنم؟»