شماره ٥٦٨: اي به چشم تو خمار و خواب هم

اي به چشم تو خمار و خواب هم
در لب تو انگبين جلاب هم
زلف مشکينت که دل دزدد در او
هست مشکل تاب چون بيتاب هم
در خيال روي و مويت هر شبي
طالب شب مي کنم مهتاب هم
دل گرفتار است چون خونخوار تست
زانکه خون گيرا بود جلاب هم
بس که خوار است آب چشمم پيش تو
غرق آبم بر درت بي آب هم
چند چون بي رحمتان خواهيم کشت
مهري آخر مي کند قصاب هم
دين خسرو بين کز ابرو و رخت
شد دلش بتخانه و قصاب هم