شماره ٥٦٢: مدتي شد که نظر بر رخ ياري دارم

مدتي شد که نظر بر رخ ياري دارم
بلبلم، اين همه افغان ز بهاري دارم
نازنيني ست که بهرش دل و دين مي بازم
خوبرويي ست که با او سرو کاري دارم
مست دلدارم اگر مي نبود، ورنه از آنک
ساقي سر و قدي لاله عذاري دارم
هر که پرسيد که «تو دل سوي فلاني داري »؟
هيچ منکر نشوم، گويمش «آري دارم »
مي روم غاشيه بر دوش غبار آلوده
چه کنم خدمت ديوانه سواري دارم؟
بامدادانش گرفتم که بيا مي نوشيم
گفت بگذار بخسپم که خماري دارم »
خسروا، خدمت خوبان کنم از ديده،از آنک
هر چه دارم من بيچاره ز ياري دارم