شماره ٥٥٨: خرم آن روز که من آن رخ زيبا بينم

خرم آن روز که من آن رخ زيبا بينم
او کند ناز و من از دور تماشا بينم
دوش مه ديدم و گفتم که ترا مي ماند
زهره ام نيست ازين شرم که بالا بينم
لشکر جانش که پيراهن دلها گويي
بس منش خواهم از اغيار که تنها بينم
دل من گاه خراميدنش از دست برفت
هر کجا پاي نهاده ست من آنجا بينم
دل نه و صبر نه و هوش نه و طاقت نه
من در آن صورت زيبا به چه يارا بينم؟
وعده فرداست به فردا بکشم، من، مگر از آنک
بامدادان رخ شهزاده والا بينم
شمس آفاق خضر خان که به لطف جان بخش
هر دمش معجزه خضر و مسيحا بينم
آخر، اي شاخ گل تازه نوبر، تا چند
خار حسرت خورم و جانب خرما بينم؟
کيست خسرو که کند بوسه ز پاي تو هوس؟
اين بسم نيست که از دور در آن پابينم