من و گنج غم و در سينه همان سيم تنم
            چه کنم؟ دل نگشايد به بهار و چمنم
         
        
            چون دلم زمزمه شوق برآرد هر صبح
            از سر حال به رقص آيم و چرخي بزنم
         
        
            عاشقيم که گر آواز دهي جان مرا
            دوست از سينه ام آواز برآرد که منم
         
        
            بس که بيرون و درونم همگي دوست گرفت
            بوي يوسف زند، ار باز کني پيرهنم
         
        
            من چو جان بدهم، بايد که به خون ديده
            قصه دوست نويسند و دعاي کفنم
         
        
            رشکم آيد که مگس بر شکرش سايه کند
            ور فرشته پرد، آن سو، پر و بالش فگنم
         
        
            سايه همچو همايم به سر افگن زان پيش
            که فراق تو کند طعمه زاغ و زغنم
         
        
            همه شب نام تو مي گويم و جان در تاباک
            کيست آن لحظه که چيزي بزند بر دهنم؟
         
        
            من که بر بوي تو در راه صبا خاک شدم
            چه گشايد ز نسيم گل و بوي سمنم!
         
        
            خسروا، هيچ ندانم که چه طاعت بود اين
            روي در کعبه و دل سوي بتان ختنم