شماره ٥٥٧: من و گنج غم و در سينه همان سيم تنم

من و گنج غم و در سينه همان سيم تنم
چه کنم؟ دل نگشايد به بهار و چمنم
چون دلم زمزمه شوق برآرد هر صبح
از سر حال به رقص آيم و چرخي بزنم
عاشقيم که گر آواز دهي جان مرا
دوست از سينه ام آواز برآرد که منم
بس که بيرون و درونم همگي دوست گرفت
بوي يوسف زند، ار باز کني پيرهنم
من چو جان بدهم، بايد که به خون ديده
قصه دوست نويسند و دعاي کفنم
رشکم آيد که مگس بر شکرش سايه کند
ور فرشته پرد، آن سو، پر و بالش فگنم
سايه همچو همايم به سر افگن زان پيش
که فراق تو کند طعمه زاغ و زغنم
همه شب نام تو مي گويم و جان در تاباک
کيست آن لحظه که چيزي بزند بر دهنم؟
من که بر بوي تو در راه صبا خاک شدم
چه گشايد ز نسيم گل و بوي سمنم!
خسروا، هيچ ندانم که چه طاعت بود اين
روي در کعبه و دل سوي بتان ختنم