شماره ٥٥٤: سوي من بين که ز هجرت به گداز آمده ام

سوي من بين که ز هجرت به گداز آمده ام
روي بنماي که پيشت به نياز آمده ام
به سر زلف درازت کششي داشتمي
زان کشش به شبهاي دراز آمده ام
از تو رفتم، چه کنم صبر چو نتوانستم
اينک آشفته و عاجز شده باز آمده ام
گر در ابروي تو بينم من مدهوش، مرنج
چه کنم، مست به محراب نماز آمده ام؟
دل من جان به تو بخشيد و منم پروانه
وز پي سوختن شمع طراز آمده ام
خسروم، از چو مني دور مکن چشم که من
خاک درگاه شه بنده نواز آمده ام