شماره ٥٤٥: عهدها را گه آن شد که ز سر تازه کنيم

عهدها را گه آن شد که ز سر تازه کنيم
مهرها را به دل خسته اثر تازه کنيم
غزل سوخته خواهيم از آن مطرب مست
داغ ديرينه خود باز ز سر تازه کنيم
جگر سوخته را ريش کهن بگشاييم
دردها را به همه شهر خبر تازه کنيم
دوست را درد دل خود به فغان ياد دهيم
باغ را ناله مرغان سحر تازه کنيم
باده نوشيم بران روي و پياله هر دم
گر به نيمي رسد از خون جگر تازه کنيم
مست و لايعقل با دوست به بازار شويم
قصه عشق به هر کوچه و در تازه کنيم
چون خورده باده، لبش پاک کنيم از دامن
وز سر آلودگي دامن تر تازه کنيم
امشب آن است که افسانه هجران گوييم
ور ترا خواب برد، بار دگر تازه کنيم
زنده داريم از اين پس شب، اگر عمر شود
پس دعاي شه جمشيد گهر تازه کنيم
زلف آشفته از آن روي به يک سوي نهيم
جان آزرده خسرو به نظر تازه کنيم