شماره ٥٤١: شب من سيه شد از غم، مه من کجات جويم؟

شب من سيه شد از غم، مه من کجات جويم؟
به شب دراز هجران مگر از خدات جويم؟
نه اي آن گلي که آرد سوي مات هيچ بادي
ز پي دل خود است اين که من از صبات جويم
سخنت به سرو گويم، خبرت ز باد پرسم
تو درون ديده و دل، ز کسان چرات جويم؟
به دل و دو ديده و جان همه جا نهفته هستي
چو نبينم آشکارا، به کدام جات جويم؟
تو که بر در تو گم شد سرو تاج پادشاهان
چه خيال فاسد است اين که من گدات جويم
دل من گرفت از دين، بت من کجات يابم؟
شب من سيه شد از غم، مه من کجات جويم؟
تن زار من شکستي، دل و جان فدات سازم
طلب ار کني سر من، ز سر رضات جويم
چو ز آه دردمندان سوي تو رود بلايي
به ميان سپر شوم هم ره آن بلات جويم
سر گم شده بجويد مگر از در تو خسرو
ز کجاست بخت آنم که به زير پات جويم