شماره ٥٣٢: ني مجال آن که او را از دل خود برکشم

ني مجال آن که او را از دل خود برکشم
ني دل خالي که در دل دلبري ديگر کشم
ديده را گر حق آن نبود که ديد او روي تو
من ز خونهايي کزو خوردم ز چشمش برکشم
گر نترسم زان که در خونابه ماند يار من
برکشم ديده به جاي ديده او را در کشم
در رهي، کو رفت، اين سر تا نگردد خاک ره
هم به خاک راه او زان خاک راهش برکشم
بر خودش خوانم، فضولي بين که مي خواهم، به جهد
چشمه خورشيد را در جنب نيلوفر کشم
عاقبت روشن شود همسايگان را سوز من
گر چه آه آتشين از خلق پنهان در کشم
چو بر آن سون تواند داشت، خسرو، سالها
گر توانم يک سخن زان لعل جان پرور کشم