شماره ٥٣١: يک سخن گر زان لب شکرفشان بيرون کشم

يک سخن گر زان لب شکرفشان بيرون کشم
صد دل گمگشته را از وي نشان بيرون کشم
آرزو دارم ميانت بنگرم بي پيرهن
ماه من بگذار تاري از کتان بيرون کشم
نيم مزد روي تو صد جان بود، آن هم چو نيست
نيم جاني هست، اگر گويي، همان بيرو ن کشم
ملک جان بدهم لبت را درب هاي بوسه اي
هم به بوسه جان ديگر زان دهان بيرون کشم
خط تو در چشم من بنشست، تدبيري بساز
تا گليم خود مگر ز آب روان بيرون کشم
چون جهان را بيم طوفان است ز آب چشم من
رخت هستي گر توانم، زين جهان بيرون کشم
بس که آه آتشينم در جهان دارد گذر
آبله، بيني، سراسر از زبان بيرون کشم
اي ترا صد کشته چون من، چند گويي کز جفا
خون بهمان ريزم و جان فلان بيرون کشم
يک شبي مهمان خسرو باش تا از جور تو
سينه را خالي کنم، راز نهان بيرون کشم