شماره ٥٢٦: بخت گويم نيست تا پيش تو سربازي کنم

بخت گويم نيست تا پيش تو سربازي کنم
تو به جان چوگان زني، گر من سراندازي کنم
پوستي دارم که در وي نقد هستي هم نماند
با خريداران غم چون کيسه پردازي کنم؟
با خيالت جان به يک تن، کي روا باشد که من
با فرشته ديو راخانه به انبازي کنم
شرم باد ار جان دشمن کشته را گويم غمت
پيش دشمن کي سزد کز دوست غمازي کنم؟
چند نالانم درين ويرانه دور از کوي تو
من نه آن مرغم که با بلبل هم آوازي کنم
آفتابم در پس ديوار هجران ماند و من
سايه را مانم که با ديوار همرازي کنم
چشم او ترکي ست مست و خنجر خوني به دست
وه که با اين مست خوني چند جانبازي کنم؟
سرو گفتش «خط دهم از سبزه پيش بندگيش
گر ز آزادي برم با خود سرافرازي کنم »
هر کسي گويد که «گو حال خودش، خسرو، به شعر»
دل کجا دارم که دعوي سخن سازي کنم