شماره ٥٢٣: اي سفر کرده ز چشم و در دل و جاني مقيم

اي سفر کرده ز چشم و در دل و جاني مقيم
روزها شد تا نيايد از سر کويت نسيم
پيش از آن روزي که جان را با بدن شد اتحاد
عشق تو با جان من بودند ياران قديم
کس مقيم کعبه مقصود نتواند شدن
تا نگردد خاک پاي محرمان آن حريم
باده نوشيدن به خلوت لذتي دارد مدام
خاصه آن ساعت که باشد نازک اندامي نديم
اشک گردد از سموم قهر تو آب حيات
زنده گردد از نسيم لطف تو عظم رميم
مدعي، فقرم مبين کز دولت عشقش مرا
هر نفس در يتيمي مي دهد طبع کريم
هم به مکتوبي ز خسرو ياد مي کن گاه گاه
چند باشي محترز از طعنه مشتي لئيم