شماره ٥٢١: ما گرفتار غم و از خويشتن وامانده ايم

ما گرفتار غم و از خويشتن وامانده ايم
رحمتي، اي دوستان، کز دوست تنها مانده ايم
سخت جانيم و بلاکش ز آرزوي روي دوست
زنده کم ماند کسي در عاشقي، ما مانده ايم
هجر خواهد کشت اکنون که به چندين عاشقي
تاکنون ناکشته زان بي رحم رعنا مانده ايم
صبر تا با کار گردش از بلاي ما گريخت
ما و بي صبري و محنت جمله يک جا مانده ايم
گر بگويم، اي مسلمانان، نشايد منع، از آنک
دردمنديم و ز روي يار زيبا مانده ايم
دوستان از ما جدا گشتند، چون خون نگرييم؟
هيچ مي دانيد آخر کز کيان وامانده ايم؟
گر بيايي جان خسرو، زيستم، ورنه ز شوق
مردن آمد يا خود اينک بر سر پا مانده ايم