شماره ٥١٥: هر سحري به کوي تو شعله واي خود کشم

هر سحري به کوي تو شعله واي خود کشم
چند به سينه خلق را داغ جفاي خود کشم!
بس که بخفتم از غمت، فرق نباشدم دگر
گر به درون پيرهن رشته به جاي خود کشم
عشق بود بلاي من، کاش بود هزار جان
کز پي دوستي همه پيش بلاي خود کشم
تا به سراي خويشتن يک نفست نديده ام
هر نفسي به درد خود درد سراي خود کشم
شب که به گشت کوي تو خارم اگر به پا خلد
از مژه سوزني کنم خار ز پاي خود کشم
رفت خطا که سر بشد خاک در تو، تيغ کو
تا سر خود قلم کنم، خط به خطاي خود کشم
دعوي يار و زهد بد، وه که نيست ره به دل
پيش در تو همت صدق و صفاي خود کشم
بهر وصال مي کشد خسرو خسته درد و غم
بر تو چه منت است، چون جور براي خود کشم؟