شماره ٥١٤: ديدم بلاي ناگهان عاشق شدم، ديوانه هم

ديدم بلاي ناگهان عاشق شدم، ديوانه هم
جانم به جان آمد همي از خويش و از بيگانه هم
ديوانه شد زو عشق هم، ناگه برآورد آتشي
شد رخت شهري سوخته، خاشاک اين ويرانه هم
شمع اند خوبان کاهل دل دانند سوز داغ شان
اين چاشنيها اندکي دارد خبر، پروانه هم
مانده دو چشم من به ره، جانا، مکن بيگانگي
اين خانه اينک ز آن تو، مي بايدت آن خانه هم
زآيينه مردم تا چرا گيرد خيالت را به بر؟
بهر چه در زلفت رود، در غيرتم از شانه هم
دو ابرويت سرها به هم در کار دزديهاي دل
دزديده چشمک مي زند آن نرگس مستانه هم
هنگام مستي و خوشي چون بر حريفان طرب
گه گه به بازي گل زني، سنگي براين ديوانه هم
بر من جفاها کز دلت آيد، چه خواهي عذر آن؟
رنجي که برده ست آسيا، منت منه بر دانه هم
چون خواب نايد هر شبي، خسرو فتاده بر درت
در ماه و پروين بنگرد، غم گويد و افسانه هم