شماره ٥١٣: باز آمد آن وقتي که من از گريه در خون اوفتم

باز آمد آن وقتي که من از گريه در خون اوفتم
دامان عصمت بردرم، وز پرده بيرون اوفتم
غمهاي خود گويم که آن همدرد را باور شود
گر من به محشر ناگهان پهلوي مجنون اوفتم
سياره دولت مرا، گر پايه بر گردون برد
بهر زمين بوس درت از اوج گردون اوفتم
چون قرعه گردم هر شبي پهلو به پهلو تا مگر
وقتي به زير پاي تو زين فال ميمون اوفتم
اين گريه گويي روغن است از بهر سوزاک دلم
کافزون شود شعله مرا، گر خود به جيحون اوفتم
خواب اجل مي آيدم، لابد همي آيد، چو من
بر بالش غم سر نهم بر بستر خون اوفتم
در محنت آباد دلم، خسرو، نمي گنجد غمش
فرهادوار اکنون مگر در کوه و هامون اوفتم