شماره ٥١٢: يک شب اگر من دور از آن گيسوي در هم اوفتم

يک شب اگر من دور از آن گيسوي در هم اوفتم
بالين سودا زير سر بر بستر غم اوفتم
چون در نگيرد سوز من با شمع رويش، دل ازان
رو سوي ديوار آورم، در شب به ماتم اوفتم
دامن چو صبح از مهر او زينسان که در خون مي کشم
هر لحظه در صد موج خون زين چشم پر نم اوفتم
چون نقطه پيش خط نهد از خاک گندم گون رخش
زان دانه درد از بلا روزي چو آدم اوفتم
هر سو به جست و جوي او چون آب مي گردم روان
در پاي آن سرو سهي هر جا که يابم، اوفتم
با غمزه گو تا زان کمان تيري زند بر جان من
باشد به فتراک تو زان ابروي پر خم اوفتم
خواهم چو خسرو يک شبي افتم بدان مه در دچار
بسيار مي خواهم، ولي از بخت بد کم اوفتم