شماره ٥١٠: جانم برون آمد ز غم، آخر به جانان کي رسم؟

جانم برون آمد ز غم، آخر به جانان کي رسم؟
عقلم نماند و هوش هم، بر نازنينان کي رسم؟
من عاشق و رسوا چنين، خلقي ز هر سو نقش من
دشمن هزاران در کمين، بر دوست آسان کي رسم؟
از ياد روي چون گلم، اشک است همرنگ ملم
نالنده همچون بلبلم تا در گلستان کي رسم؟
هستم به صحراي چمن مور ضعيف ممتحن
صد ساله ره بر پيش من تا برسليمان کي رسم؟
در جانم از غم خرمني، صد پاره گشتم دامني
من بنده ام بي جان تني تا بر تو، اي جان، کي رسم؟
با اين سرشک افشاندنم، حيف است از تو ماندنم
تا خود نخواهي خواندنم، ناخوانده مهمان کي رسم؟
تو کرديم درد کهن، آنگاه درمان سخن
باري تو زان خود بکن، من خود به درمان کي رسم؟
هر جا که يار و همسري رفتند در هر کشوري
من شهر بند کافري ماندم، بديشان کي رسم؟
هر شام خسرو تا سحر انجم شمارد سر به سر
ليکن ندانم اين قدر تا من به جانان کي رسم؟