شماره ٥٠٧: از غمزه ناوک زن شدي، آماج گاهت دل کنم

از غمزه ناوک زن شدي، آماج گاهت دل کنم
هر روز جاني بايدم تا بر درت منزل کنم
دل رفت و جان هم مي رود، گويي که بي ما خوش بزي
گيرم که هر کس دل دهد، جان از کجا حاصل کنم؟
جو جو ببرم خوش را از تيغ بر خاک درت
تا خوشه مهرم دهد، تخم وفا در گل کنم
حاصل مرا صبح طرب، دل عاشق شبهاي غم
بد روز مادرزاد را از حيله چون مقبل کنم
دي گفت صيد جان کنم، گفتم «چه داري از عمل؟»
گفتا که «ترک کافرم، هر سو شکار دل کنم »
گفتم که «خلق از ديدنت جان مي دهد، باري بکش »
گفتا «نمي بايد مرا چندان کسان بسمل کنم »
گويند، خسرو، ميل کن بر ديگران زان بي وفا
جان و دلم بردي، که را بر ديگران مايل کنم؟