شماره ٤٩٨: من کشته روي يار خويشم

من کشته روي يار خويشم
در مانده روزگار خويشم
زين غم که به کس نمي توان گفت
شبهاست که غمگسار خويشم
در خون خود ار نباشمت يار
پس يار تويي که يار خويشم
ساقي، بده آن قدح مرا، زانک
من سوخته خمار خويشم
ياران چو قرار و صبر جويند
از من نه که برقرار خويشم
اي ناصح من که مي دهي پند
مي گوي که من به کار خويشم
گويند که، خسروا، چه نالي؟
من فاخته بهار خويشم