شماره ٤٩٣: ما دلشدگان بيقراريم

ما دلشدگان بيقراريم
ما سوختگان خام کاريم
آتش زدگان سوز عشقيم
رسوا شدگان کوي ياريم
بوديم خراب ساقيي دوش
امروز هم اندر آن خماريم
اين کاسه سر سبوي مي راست
زيرا سر مصلحت نداريم
از خار ره بتان چه باک است؟
گر تيغ زنند، سرنخاريم
اي ترک، چه جاي زحمت اينجا
تو تير بزن، که ما شکاريم
جاني ست فداي يک نظاره
نه در هوس لب و کناريم
جنت طلبا، تو داني و حور
با شاهد خود نمي گذاريم
ما خاک رهيم همچو خسرو
وز کوي بتان به يادگاريم