شماره ٤٧٨: ز هر موي تو دل در بند دارم

ز هر موي تو دل در بند دارم
دلم خون گشت، پنهان چند دارم
به سوگند تو جان را بسته ام، واي
که چندش دل بر اين سوگند دارم
غمت با خويشتن گويم همه شب
بدينسان خويش را خرسند دارم
برو جايي که من مي دانم، اي باد
که من آنجا دلي در بند دارم
مرا از صحبت جان شرم بادا
که با جز تو چرا پيوند دارم
دهندم پند گفتار تو در گوش
چه گوش خويش سوي پند دارم
به خسرو ده که من ناداده وامي
بر آن لبهاي شکر خند دارم