شماره ٤٦٩: هر دم غم خود با دل افگار بگويم

هر دم غم خود با دل افگار بگويم
چون زهره آن نيست که با يار بگويم
دشنام که مي گفت شبي، هم ز زبانش
هر دم به هوس خود را صد بار بگويم
هر شب روم اندر سر آن کوي و غم خود
چون نشنود او، با در و ديوار بگويم
کو جان گرفتار که باور کند از من؟
گر من غم اين جان گرفتار بگويم
افگار کنم همچو دل خود دل آن کس
کورا سخني زان دل افگار بگويم
شب خواب شبم ني که مگر بينمت آنجا
خونابه اين ديده بيدار بگويم
دردي ست در اين سينه که بيرون نتوان داد
حيف است که درد تو به اغيار بگويم
خون شد ز نهفتن دل و اکنون روم، اي جان
رسوا شرم و بر سر بازار بگويم
يک روز بپرس آخر از آن محنت شبها
تا کي غم خسرو به شب تار بگويم؟