شماره ٤٦٧: گمراه شدم، ره سوي جانان ز که پرسم؟

گمراه شدم، ره سوي جانان ز که پرسم؟
وز هجر بمردم، خبر جان ز که پرسم؟
از سرزنش مرده دلان جان به لب آمد
داروي دل زار پريشان ز که پرسم؟
خواب اجلم در سر و من مست خيالت
تعبير چنين خواب پريشان ز که پرسم؟
کشت آن لب سر سبز مرا، گو ز من او را
کاي خضر، ره چشمه حيوان ز که پرسم؟
اي رايت حسن تو روان کشتن عشاق
در آدميان فتوي قربان ز که پرسم؟
يک درد تو گردد دو، گرم زانکه نپرسي
اين درد که را گويم و درمان ز که پرسم؟
برد از دل من نقش بتان سحر دو چشمت
سحري که تو از دل بروي آن ز که پرسم؟
خواهم که کشم پيش دو بادام تو خود را
سلطان دو به يک مرتبه، فرمان ز که پرسم؟
دادند نشان دل خسرو سوي چشمت
مست است چو آن نرگس فتان، ز که پرسم؟