شماره ٤٦٦: عاشق شدم و محرم اين کار ندارم

عاشق شدم و محرم اين کار ندارم
فرياد که غم دارم و غمخوار ندارم
آن عيش که ياري دهدم صبر نديدم
وان بخت که پرسش کندم يار ندارم
بسيار شدم عاشق و ديوانه از اين پيش
آن صبر که هر بار بد اين بار ندارم
يک سينه پر از قصه هجر است، و ليکن
از تنگدلي طاقت گفتار ندارم
چون راز برون نفتدم از پرده که هر چند
گويند مرا گريه نگهدار، ندارم
اين کوري چشمم غم ناديدن يارست
ورنه غم اين چشم گهر بار ندارم
گويند که بيدار مدار اين شب غم را
اندازه من نيست که بيدار ندارم
دارم غم ديدار تو بسيار نه اندک
ليکن غم خود اندک و بسيار ندارم
جانا، چو دل خسته به سوداي تو دارم
او داند و سوداي تو، من کار ندارم
خونريز شگرف است لبت، سهل نگيرم
مهمان عزيز است غمت، خوار ندارم
دارم هوس زيستني نيز، وليکن
پروانه آن لعل شکربار ندارم
مرگم ز تو دور افگند، انديشه ام اينست
انديشه از اين جان گرفتار ندارم
خون شد دل خسرو ز نگه داشتن راز
چون هيچ کسي محرم اسرار ندارم