شماره ٤٦١: ما از هوس روي بتان باز نياييم

ما از هوس روي بتان باز نياييم
تيغ است حد ما به زبان باز نياييم
گر تير زني به جگر، اي يار کمان کش
تيريم که رفته ز کمان باز نياييم
مردانه نهاديم چو پا بر سر کويت
گر سر برود، از سر آن باز نياييم
باز آمدن از مهر جوانان نتوانيم
ليک ازچو تويي چون بتوان باز نياييم
باز آمدن از عشق توان، ماند اگر دل
ليکن ز پي ماندن جان باز نياييم
رانديم چنان بي تو زعالم کاجل و عمر
گر هر دو بگيرند عنان، باز نياييم
يادش دهي، اي باد، ز ما گاهي، اگر ما
در خدمت آن سرو روان باز نياييم
پيدا نفس امروز زند گرچه که خسرو
زينها چه شود، گر به نهان باز نياييم؟