شماره ٤٥٧: در ديده چه کار آيد؟ اين اشک چو بارانم

در ديده چه کار آيد؟ اين اشک چو بارانم
بر ديده اگر، جانا، سروي چو تو بنشانم
خود را به سر کويت بدنام ابد کردم
از هر چه جز اين کردم، از کرده پشيمانم
جانم به فدات آن دم کز بعد دو سه بوسه
گويم که يکي ديگر گويي تو که نتوانم
از تيغ جفايم کش بي هيچ ديت، زيرا
زين بيش نمي ارزد در نرخ وفا جانم
گر با تو غمي گويم، در خواب کني خود را
اين درد دل است آخر، افسانه نمي خوانم
تو نام کرم گيري من جور و ستم خوانم
گر چه به زبان گويي، من نام تو مي دانم
جاني دگرم بايد شکرانه فرمانت
آن لحظه که در کشتن آيد ز تو فرمانم
چاک دلم، اي محرم، چون دوخت نمي داني
ضايع چه کني رشته در چاک گريبانم؟
عشق بت و بيم جان اين نقد به کف تا کي؟
خسرو، به غزل بر گو تا دست برافشانم