شماره ٤٥٠: ز دستم شد عنان دل، چه داند کس که من چونم؟

ز دستم شد عنان دل، چه داند کس که من چونم؟
درين تيمار بي حاصل چه داند کس که من چونم؟
من و شبها و نقش او که بر وي فتنه شد جانم
همه روزم بدو مايل، چه داند کس که من چونم؟
زند هر دم ز بدخويي مرا سنگ جفا بر جان
از آن بدخوي سنگين دل، چه داند کس که من چونم
شب حامل براي من بزايد هر زمان دردي
ز درد اين شب حامل، چه داند کس که من چونم؟
جدا شد کاروان صبر و راه هجر بي پايان
چو دور افتادم از منزل، چه داند کس که من چونم؟
مرا خر در خلاب افتاد و از آب دو چشم خود
چو کس را نيست پا در گل، چه داند کس که من چونم؟
چو کس را ديده بينش نمي بينم که من بيند
به جز شاهنشه عادل، چه داند کس که من چونم؟