شماره ٤٤٤: تو سر مستي و من عاشق، بيا تا با تو در غلتم

تو سر مستي و من عاشق، بيا تا با تو در غلتم
ز دست لعل تو تا چند در خون جگر غلتم
بغلتم هر زمان در زير پايت باز برخيزم
چو رويت بنگرم بار دگر از پاي در غلتم
چنان گشته ست حال عيش من از تلخي هجران
مگس بر من نيارد شست، اگر اندر شکر غلتم
سرشکم گفت در وقتي که مي غلتيد بر رويم
چو مرواريد غلتانم که بر بالاي زر غلتم
به کار عيش در خون دو چشم خويش مي غلتم
چه بهتر زان بود خسرو که در کار دگر غلتم