شماره ٤٤٣: همه شب با دل خود نقش آن دلدار بربندم

همه شب با دل خود نقش آن دلدار بربندم
مگر ممکن بود کاين ديده بيدار بربندم
جگر از عاشقي خون گشت و کن زينم نمي بايست
معاذالله کاين تهمت به زلف يار بربندم
مژه در چشم من شد خار و خواب از ديده رفت، اکنون
مگر کاين رخنه پر فتنه را از خار بربندم
جهاني بي دوست نتوان ديد، بنشينم به کنج غم
به روي خود در اين کلبه خونخوار بربندم
مگو ياران ديگر اي که جاني و آب و گل خوبان
چگونه دل ز جان در صورت ديوار بربندم
غمت گفتم برون ندهم، گشادي چشم از حسرت
فرو بستي لبم بي آنکه من گفتار بربندم
غباري يادگارم ده ز کوي خود که مي خواهم
کزين جا در غريبستان عقبي بار بندم
تو خود را گر نمي داني مسلمان، گو بدان باري
مرا نزديک شد کز دست تو زنار بربندم
سر زلفي کز او ديوانه شد خسرو به دستم مده
که تا زان رشته دست عقل دعوي دار بربندم