شماره ٤٤٠: هميشه در فراقت با دل افگار مي گريم

هميشه در فراقت با دل افگار مي گريم
غمت را اندکي مي گويم و بسيار مي گريم
شبي کاندر حريمت ره نمي يابم به صد زاري
به حسرت مي نشينم در پس ديوار مي گريم
اگر مردم به مستي، گاه گاهي گريه اي دارند
چه حال است اين که من هم مست و هم هشيار مي گريم؟
گهي در خلوت تاريک از هجر تو مي نالم
گهي در فرقتت در کوچه و بازار مي گريم
چه سوز است اين نمي دانم به جان خسرو مسکين؟
که چون ابر بهار اندر سر کهسار مي گريم