شماره ٤٣٧: من و شبها و ياد آن سرکويي که من دانم

من و شبها و ياد آن سرکويي که من دانم
دلم رفته ست و جان هم مي رود سويي که من دانم
صبا بوهاي خوش مي آرد از هر بوستان، ليکن
که خواهد زيست، چون مي نارد آن بويي که من دانم
سر خود گير و رو، اي جان دل برداشته، از تن
که اين سر خاک خواهد گشت در کويي که من دانم
اگر تن مو شد و گر بگسلد جان نيز، گو بگسل
مرا از دل نخواهد رفت آن مويي که من دانم
بسوزي هر چه هست، اي باد، اگر آن سو رسي، اما
به تندي نگذري زنهار بر رويي که من دانم
چو کشتن رسم خوبانست، جان، گر حيله مي دارم
ذخيره مي کنم از بهر بدخويي که من دانم
چه پيچم بر درازيهاي شب تهمت، چه مي دانم؟
که هست اين پيچش خسرو ز گيسويي که من دانم