شماره ٤٣٥: شبي، آسايشم نبود، عجب بيداريي دارم

شبي، آسايشم نبود، عجب بيداريي دارم
شفا از چشم تو خواهم، عجب بيماريي دارم
همه شب مي گزم انگشت حسرت را به دندان من
همين است ار ز شاخ عمر بر خورداريي دارم
الا، اي ساقي فارغ دلان، مي هم بديشان ده
که من با روزگار خويشتن خونخواريي دارم
برو، اي بخت خواب آلود، از پهلوي بيداران
که تو شب کوريي داري و من شب کاريي دارم
جگر بريان و ناله مطرب و مي گريه تلخم
بيا مهمان من، جانا که شب بيداريي دارم
به ياد رويت از ياد تو خالي نيستم يک دم
ز تشويش غمت گر چه فرامش کاريي دارم
چو خاک در شدم در زير پاي خود، عزيزم کن
بدان عزت که پيش آستانت خواريي دارم
مرا گويي که دور از چون مني چون زنده مي ماني؟
خيالت را بقا بادا که از وي ياريي دارم
به چشمت مي کند خسرو، حق آن گر نمي داني
دروغي هم نمي گويي که مردم ساريي دارم