شماره ٤٢٥: رسته بودم مه من چندگه از زاري دل

رسته بودم مه من چندگه از زاري دل
از نمکدان تو شد تازه جگر خواري دل
تو همي آيي و صد غارت جان از هر سو
در چنين فتنه کجا صبر کند ياري دل؟
هر کسي با دل آزاد ازين شهر گذشت
من گرفتار بماندم به گرفتاري دل
دل گنه کرد که عاشق شد و نزد خوبان
نشود عفو همه عمر گنه کاري دل
وقتي افگن نظري جانب من، اي خورشيد
که سيه روي بماندم ز شب تاري دل
وقت آن است که دستي دهي، اي دوست، به لطف
که فرو رفتم در گل ز گرانباري دل
عشقت افگند ميان من و دل بيزاري
بر رخ از خون نگر، اينک خط بيزاري دل
مي شود زلف تو ز آسيب نسيمي درهم
بس که بيتاب شد از زحمت بسياري دل
عشق گويند که کار دل بيدار بود
بهره ام خواب اجل بود ز بيداري دل
پند گويا، هم ازين گونه خرابم بگذار
که نمي آيد ازين خسرو معماري دل