شماره ٤٢٤: من مسکين چه کنم، پيش که گويم غم دل؟

من مسکين چه کنم، پيش که گويم غم دل؟
که ز عشق تو بجز غصه ندارم حاصل
اي صبا، حال دل من بر دلدار مگوي
که جهاني ز غم عشق تو لايعقل
غافل از ياد تو يک لحظه نيم تا داني
زينهار از من دلخسته نباشي غافل
طمع دانه کند مرغ که در دام افتد
ورنه در دام غم و غصه نيفتد عاقل
خلق را ميل به حوران بهشتي باشد
چه کنم، نيست مرا جز به تو خاطر مايل
به وصال تو بس اميد وفا بود مرا
آه کانديشه غلط بود و تصور باطل
به قيامت برد از عشق تو حسرت خسرو
که به تشريف وصال تو نگردد واصل