شماره ٤٢٣: مي رود يار و مرا آزار مي ماند به دل

مي رود يار و مرا آزار مي ماند به دل
واي مسکيني کش آن رفتار مي ماند به دل
زيستن دشوار مي بينم که از غمزه مرا
اندک اندک هر زمان آزار مي ماند به دل
پند مي گويي، ولي معذور داري دوست، زانک
دل پريشان دارم و دشوار مي ماند به دل
گر شود، جانا، دلم زير و زبر بر حق بود
زانکه زلف تو نه بر هنجار مي ماند به دل
وه که جانم بر لب آمد، چند بيخوابي کشم
کاندکش مي بينم و بسيار مي ماند به دل
گر نخواهي کشتنم غمزه زنان زين سو ميا
کان مژه هر شب مرا چون خار مي ماند به دل
اين هم از بخت است کت در دل نبايد گفت من
ورنه از خسرو همين گفتار مي ماند به دل