شماره ٤٠٦: شاه حسني وز متاع نيکوان داري فراغ

شاه حسني وز متاع نيکوان داري فراغ
مي نزيبد بد کني در پيش مسکينان دماغ
داغ هجرانم نه بس، خالم به رخ هم مي نماي
چند سوزم وه که داغي مي نهي بالاي داغ
بهترين حاجات آن کايي شبي پيشم چو شمع
مي نهم از سوز دل هر شب به هر مسجد چراغ
آب چشمم گفت حال و بر درت زين پس برآر
هم تو مي داني که نبود بر رسولان جز بلاغ
غنچه دل پاره کردم، چونکه بر باد آمدم
زانکه بودم با گل خندان تو يک دم به باغ
هست نالان سوخته جانم مدام، اي کبک ناز
گر ز مردار استخواني، نشنوي بانگ کلاغ
عقل و دين الحمدلله رفت، زين پس ما و عشق
يافت چون خسرو ز صحبتهاي بي دردان فراغ